سفالگر تکه گلی برداشت ... روی چرخش گذاشت ... بی آنکه بداند چه می خواهد بسازد چرخاند ... چرخ ... چرخ ... چرخ ... تکه گل گرد شد... بلند شد... گفت کوزه ای خواهم ساخت ... دستش لرزید ... کوزه کج شد... به هم زد ... از نو ... چرخاند ... چرخ ... چرخ ... چرخ ... تکه گل پهن شد... گفت کاسه ای خواهم ساخت ... پایش لرزید ... چرخ ایستاد ... کاسه کج شد... به هم زد ... از نو چرخاند ... چرخ ... چرخ ... چرخ ... تکه گل هنوز گل بود... گفت گلدانی خواهم ساخت ... اما چه سود ... این همه ساختم و غنچه ای درونش گل نشد... کاسه ساختم کسی آب نخورد ... کوزه ساختم ... همه شکستند... من ماندم و کوزه شکسته هایم ... همدمی خواهم ساخت ... چرخ ایستاد ... عروسکی ساخت ... با چشمانی درشت ... خیره به چشمانش بود... تر بود هنوز ... کوره را روشن کرد ... خواست در آتش بگذارد ... ترسید ... شاید از آتش برنجد ... زیر آفتاب برد ... تا خشک شود ... سایه بانی ساخت ... عروسک خشک شد ... زیباتر ... اما هنوز ساکت بود... انگار مرده است ... حرف زد ... درد و دل کرد ... عروسک گوش می کرد ... ولی پاسخی نداشت ... یا اگر داشت نمی گفت ... خسته شد ... رهایش کرد ... تکه گلی برداشت ... باز چرخاند ... چرخ ... چرخ ... چرخ ... به عروسکش نگاهی کرد ... هنوز خیره بود... زیر چشمانش خیس ... روی قلبش ترکی ... انگار شکسته بود...
تک و تنها روی بوم نقاشی گوشه ی خیس آن نشسته بود... انگار نقاش یادش رفته بود... همزبانی برایش بکشد... بالای بوم خورشید بزرگی کشیده بود... اما یادش رفته بود برای درخت سایه بکشد... گرم بود... در کنار درخت رودی کشیده بود... اما رنگ آبی نداشت تا برایش آب بکشد... پائین بوم پر بود از ساقه های گل محمدی ... ولی گلهایش را هنوز نکشیده بود... آن طرف نیمه کوهی بود... این طرف یک جاده ... انتهایش معلوم نیست که به کجا خواهد کشیده شود... نمی دانست که در ذهن نقاش چه می گذرد... سرنوشت آدمک های روی بوم همین است ... به انتظار نقاش نشستن...