تک و تنها روی بوم نقاشی گوشه ی خیس آن نشسته بود... انگار نقاش یادش رفته بود... همزبانی برایش بکشد... بالای بوم خورشید بزرگی کشیده بود... اما یادش رفته بود برای درخت سایه بکشد... گرم بود... در کنار درخت رودی کشیده بود... اما رنگ آبی نداشت تا برایش آب بکشد... پائین بوم پر بود از ساقه های گل محمدی ... ولی گلهایش را هنوز نکشیده بود... آن طرف نیمه کوهی بود... این طرف یک جاده ... انتهایش معلوم نیست که به کجا خواهد کشیده شود... نمی دانست که در ذهن نقاش چه می گذرد... سرنوشت آدمک های روی بوم همین است ... به انتظار نقاش نشستن...